پلاک 92

خانه ای پر از حرف های ناگفته






خــانـــــومم؛ شــماره بـدم؟؟؟

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۱۵ ق.ظ


حجاب


خــانـومی برسونمت؟؟؟
خـوشـگـلـه چـند لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟
ایـنها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصــلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شـــدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود وبه محـــل زندگیش برگرده.
به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت. شـاید می خواست گـــلــه کنه از وضعیت آن شهرِ لعنتی!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کنه...دردش گفتنی نبود....!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...
وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.
زیر لب چیزی می گفت انگار!!!
خـدایـا کـمکـم کـن...


چـند ساعـت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نـشـسـتـی!!!
مردم می خوان زیارت کنن!!!
دختر، سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خودش رابه خوابگاه برسونه...
به سرعت از آنجا خارج شد...
وارد شــــهر شد...
امــــا...امــا انگار چیزی شده بود...
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار نگاه های هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!!!
احساس امنیت کرد...
با خودش گفت؛ مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!
اما یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جـــایــش نگذاشته...!!!



اللهم عجل لولیک الفرج

یا مهدی

  • رز سرخ ایرانی

نظرات  (۱)

سلام
مطلب شما در سایت وبلر درج شد

با تشکر،وبلر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی